ادامه از صفحه اول

اما طلافروش‌ها به او گفتند: كه اولا قيمتگذاري اين الماس كار ما نيست ثانيا اگر فرضا قيمتش را بدانيم كسي نمي‌تواند آن را بخرد. مرد ناراحت پرسيد: پس من با اين الماس چه كنم؟ طلافروش‌ها گفتند: تو بايد آن را به بغداد ببري كه اكنون بزرگترين جواهر فروش‌ها در بغداد هستند شايد بتواني آنجا آن را بفروشي. مرد به خانه بازگشت و عازم سفر بغداد شد او كه در نجف دوستي داشت براي دوستش پيغامي داد كه من عازم عراق هستم و با خود تصميم گرفت كه پس از زيارت اميرالمومنين به بغداد برود هنگامي كه به نجف رسيد به زيارت قبر اميرالمومنين علیه السلام رفت پس از زيارت و اقامه نماز عربي را در حرم ديد كه صدا مي‌زد: اي شيعيان براي تعمير و مرمت حرم كمك كنيد - در آن زمان ظريح مطهر به صورت چوبي و بسيار مظلومانه بود - مرد هم كه بعد از سالها توانسته بود به زيارت حرم اميرالمومنين بيايد و حرم را در اين غربت ديده بود در يك اقدام تمام الماس را به حرم هديه داد مدتي كوتاه از اين اقدام نگذشت كه در دل احساس پشيماني كرد و خود را شماتت كرد كه چرا همه الماس را هديه دادم اي كاش آن را فروخته بودم و بخشي از آن را هديه مي‌دادم. من براي اين سفر پول زيادي قرض كرده بودم حالا اين قرض‌ها را چگونه ادا كنم؟ سوغاتي و سفارشات اهل و عيال را چه كنم؟ جواب آنها را چگونه بدهم؟ با فقر و نداري چه كنم؟ همين‌طور كه با خود صحبت مي‌كرد خوابش ‌برد در خواب ديد كه در حرم اميرالمومنين بعد از نماز در همان حالت و روبروي ظريح مطهر نشسته است در همان حال حضرت علي علیه السلام را مشاهده كرد كه از ظريح چوبي بيرون آمدند، حضرت به نزديك مرد كه رسيدند آرام گوشش را گرفتند 1 و فرمودند حاجي الماسي 2 علي مرد است زير بار ننگ يك تكه الماس تو نمي‌رود حضرت اين را گفنتند و رفنتند مرد آشفته از خواب پريد و تازه متوجه اشتباهش شد، شروع به عذرخواهي كرد و از رفتار خودش پشيمان شد بعد از عذرخواهي و اظهار ندامت از حرم بيرون رفت. در بيرون حرم به دنبال دوستش رفت و او را پيدا كرد دوست مرد به او گفت بايد هرچه سريعتر از نجف خارج شوي كه پليس نجف به دنبال تو مي‌گردد مرد رو به گنبد حرم كرد و خطاب به حضرت گفت : آقا جان من كه اظهار پشيماني كردم پليس نجف را ديگر براي چه به دنبالم فرستاديد؟ در همين اثناء پليس سر‌رسيد ، مرد با ناراحتي پرسيد مگر از من خطايي سر زده؟ يكي از پليس‌ها جواب داد : ناراحت نباش خطايي از شما سر نزده شما در هندوستان يك عموي پدري داشته‌ايد كه به تازگي فوت كرده‌اند و تنها وارث او شما هستيد و بايد به هندوستان برويد و اموال ايشان را تحويل بگيريد به ما خبر دادند كه شما در نجف هستيد و ما به سراغ شما آمديم مرد هم كه از شنيدن اين حادثه بسيار خوشحال شده بود از حضرت تشكر کرد و براي خانواده پيغام داد كه من عازم هندوستان هستم وقتي به هندوستان رسید به سراغ خانه عموي پدريش رفت ولی با كمال حيرت متوجه شد كه عموي پدرشان يكي از بزرگترين تاجران هندوستان بوده و اموالي كه از خود برجا گذاشته چندين برابر قيمت آن الماس است. او پس از مراجعت به اصفهان بازار بزرگ طلافروش‌هاي اصفهان را تاسيس مي‌كند و به بركت خطابي كه اميرالمومنين در خواب به ايشان كردند فاميل خود را به الماسي تغيير مي‌دهند

حضرت آيت الله مرعشي مي فرمودند : هم‌اكنون الماسي‌هايي كه در بازار طلاي اصفهان و تهران مشغول به كارند از نوادگان همان مرد هستند

( به نقل از فرزند حجه الاسلام دشتي مترجم نهج البلاغه )


1-      آيت الله مرعشي مي‌فرمودند اين نشانه محبت حضرت است

2-      در حالي كه نام آن مرد الماسي نبوده