اللهاكبر! چنين چيزي نديده بودم
بچهها گفتند: يك شيميايي آوردند كه صورتش سوخته و سياه شده، ولي خيلي نوراني است و در فلان بخش بستري است. حالش بد است. حتماً برو ببين. سرم خيلي شلوغ بود. وقت استراحت هم نداشتيم. بيش از 72 ساعت بود كه درست نخوابيده بوديم. هر بار ميخواستيم بروم آن مجروح را ببينم، كاري پيش ميآمد، نميشد. تا اينكه بچهها آمدند و گفتند: شهيد شده. نميدانم چرا حس عجيبي داشتم. نديده فكر ميكردم او را ميشناسم يا از نزديكانم است. ميدانستم فرصتي را از دست دادم. به ذهنم رسيد كه چند شهيد داشتيم. با التماس از مسئول، خانم معارفي اجازه گرفتم كه در ساعت استراحت خودم، شهدا را ببرم معراج شهدا و در شهر تحويل بدهم. دو شهيد تحويل گرفتم و در پله كوچك آمبولانس به زحمت خود را جا كردم. تا معراج شهدا برايشان قرآن خواندم تا رسيديم. جوان با حيا و كم سني مسئول تحويل شهدا بود. به او گفتم: تا شما مشخصات را در دفتر وارد كنيد، اجازه ميدهيد. من دنبال كسي ميگردم و ببينم آيا بين شهدا هست يا نه؟ گفت: اشكالي ندارد. در راهرو باريك و پيچ در پيچ سردخانه معراج، پتوها را يكي پس از ديگري از روي شهدا بلند ميكردم تا آن شهيد را پيدا كنم. آخرين پتو را كه بلند كردم،
ناگهان به پشت سرم نگاه كردم. باورم نميشد. خدايا اين چه سرّي است. صورتش مثل چادرم سوخته و سياه شده بود، اما آنچنان نور از صورتش ميتابيد كه فكر كردم از پشت سرم به آن سمت نور ميتابد، ولي ديواري سيماني سياه بيش نبود. بچهها حق داشتند. چهرهاش نوراني بود. اللهاكبر! چنين چيزي نديده بودم. چند دقيقهاي خيره ماندم و با اشك و حسرت به حال زيبايش غبطه خوردم. با صداي مسئول معراج از جا كنده شدم: خواهر پيدايش كردي؟ ميخوام در را ببندم. تشريف ميآوري؟
آمدم بيرون. ديگر هيچ نميشنيدم. گيج و منگ رفتم پشت آمبولانس نشستم و به طرف بيمارستان راه افتاديم.
منبع : مجله امتداد شماره ۲۳ به نقل از خانم زهرا سنگرگير
به مناسبت برگزاري اردوهاي راهيان نوردر ايام نوروز به مناطق عملياتي كشور فايلهاي زير را براي دانلود با لينك مستقيم به شما دوستان عزيز هديه ميكنم
نقشه تمام مناطق عملیاتی جنوب کشور در دو اندازه. لیست کامل مناطق . قابلیت انتخاب منطقه مورد نظر و نمایش نقشه آن براي موبايل دانلود با حجم 1.58m
كتاب قصه فرماندهان (معلم فراري) داستان زندگي شهيد همت با فرمت pdf و با حجم 318.63kb دانلود